مقدمه
روانکاوی در دهههای اخیر شاهد تحولی بنیادین بوده است که از مدلی درونروانی و فردمحور به یک چارچوب ارتباطی و اجتماعی تغییر یافته است. این تغییر که به عنوان «ماتریکس ارتباطی» شناخته میشود، ذهن را محصولی از تعاملات در یک میدان بینفردی پویا تعریف میکند. کتاب «مفاهیم ارتباطی در روانکاوی» نوشته استیون ای. میچل، این تحول را بررسی کرده و نظریههایی مانند روانکاوی بینفردی، نظریه روابط اُبژه و روانشناسی خود را برای ایجاد یک دیدگاه یکپارچه از پویاییهای ارتباطی در رشد و آسیبشناسی انسان ترکیب میکند (Mitchell, 1988).
این مقاله مفاهیم کلیدی مطرحشده در فصل اول این کتاب را به طور سیستماتیک بررسی کرده و به تحول نظریههای ارتباطی، اصول بنیادی آن و ادغام چارچوبهای مختلف روانکاوی میپردازد.
تغییر پارادایم در روانکاوی
میچل (1988) معتقد است که روانکاوی شاهد یک «تغییر پارادایم» بوده است که مشابه تحولاتی است که توماس کوهن در علوم طبیعی توصیف کرده است. این تغییر، مرزهای سنتی روانکاوی را بازتعریف کرده و از دیدگاهی که ذهن را به عنوان یک موجودیت ایزوله و زیستی میدید، به درکی از آن به عنوان پدیدهای اجتماعی و ساختاریافته تغییر یافته است. این تغییر، پیامدهای عمیقی برای توسعه نظری و عمل بالینی داشته است.
این تحول مشابه تغییراتی است که در سایر رشتهها نیز مشاهده شده است. به عنوان مثال، مردمشناسی از دیدگاهی که تکامل انسان را خطی و زیستی میدانست، به درکی از نقش تعاملات اجتماعی و فرهنگی در شکلگیری شناخت و رفتار انسانی تغییر کرده است (Mitchell, 1988, p. 17). به طور مشابه، زبانشناسی از درک زبان به عنوان پدیدهای ثانویه نسبت به تجربه به شناخت آن به عنوان ساختاری بنیادین برای سازماندهی و شکلدهی تجربه انسانی تغییر کرده است (Mitchell, 1988, p. 18). این تغییرات نقش محوری زمینههای ارتباطی در رشد انسان را برجسته میکنند.
مبانی نظری مدل ارتباطی
مدل ارتباطی که میچل ارائه میدهد، نظریه انگیزش فروید را که انگیزههای درونی را به عنوان محرکهای اصلی رفتار انسانی میدانست، به چالش میکشد. در عوض، این مدل ذهن انسان را به عنوان محصولی از ماتریکس تعاملات اجتماعی و معانی مشترک تعریف میکند (Mitchell, 1988, p. 19).
برای نظریهپردازان ارتباطی، «خود» و «دیگری» موجودیتهای جداگانه نیستند بلکه از طریق تعاملات مداوم شکل میگیرند. «میدان ارتباطی»، که شامل خود، دیگری و فضای بینابینی آنهاست، به عنوان واحد بنیادی تجربه روانی عمل میکند (Mitchell, 1988, p. 20). برخلاف نظریه فروید که ریشههای زیستی برای انگیزههای انسانی قائل بود، مدل ارتباطی انگیزههای اجتماعی را به عنوان اصل اولیه مورد تأکید قرار میدهد.
روابط اولیه و دلبستگی
میچل نقش اساسی روابط اولیه در شکلگیری روان را برجسته میکند. با تکیه بر نظریه دلبستگی بولبی، او استدلال میکند که انسانها به طور زیستی برای ارتباط اجتماعی «سیمکشی» شدهاند و دلبستگی یک نیاز زیستی اولیه است، نه نتیجهای ثانویه از سایر نیازها (Mitchell, 1988, p. 21).
پژوهشهای مرتبط با نوزادی این دیدگاه را تأیید میکنند و نشان میدهند که نوزادان از بدو تولد به تعاملات اجتماعی علاقهمند هستند. به عنوان مثال، تحقیقات نشان میدهند که نوزادان میتوانند چهره و صدای مادر خود را ظرف چند روز پس از تولد تشخیص دهند، که بر ماهیت ذاتی ارتباط انسانی تأکید دارد (Mitchell, 1988, p. 23).
انگیزههای ارتباطی فراتر از غرایز
میچل تاکید میکند که انگیزههای ارتباطی در مدل ارتباطی اهمیت بیشتری از غرایز زیستی دارند. فیربرن، یکی از نظریهپردازان اصلی این حوزه، معتقد است که «لیبیدو» به جای جستجوی لذت، به دنبال ارتباط با دیگران است و این موضوع بر اولویت روابط بر ارضای غرایز تأکید دارد (Mitchell, 1988, p. 26).
این دیدگاه پدیدههایی مانند وفاداری کودکان مورد آزار به والدین خود یا پایداری الگوهای ارتباطی دردناک در بزرگسالی را توضیح میدهد. از دید فیربرن، این رفتارها نشاندهنده نیاز بنیادین انسان به ارتباط هستند، حتی اگر این ارتباط با رنج همراه باشد (Mitchell, 1988, p. 27).
خود و هویت بازتابی
یکی از مهمترین مشارکتهای مدل ارتباطی، تمرکز بر شکلگیری خود از طریق روابط بینفردی است. میچل با استفاده از نظریات وینیکات و کوهات استدلال میکند که احساس انسجام در خود یک دستاورد رشدی است که به بازتابها و تنظیمهای والدین وابسته است (Mitchell, 1988, p. 30).
مفهوم «همهتوانی ذهنی» وینیکات این فرآیند را روشن میکند. در ماههای اولیه، «مادر به اندازه کافی خوب» محیطی ایجاد میکند که کودک احساس میکند خواستههایش به طور یکپارچه برآورده میشوند و این امر حس اولیه از خود و واقعیت را تقویت میکند (Mitchell, 1988, p. 31). کوهات این ایده را با نظریه «ابژه خویشتنی» گسترش میدهد و بر نقش والدین در ارائه تنظیم همدلانه که برای ثبات و ارزشمندی کودک ضروری است تأکید میکند (Mitchell, 1988, p. 32).
ساختار ماتریکس ارتباطی
میچل سه بُعد وابسته به هم در ماتریکس ارتباطی را معرفی میکند:
1. خود: هویت فردی که از تعاملات با دیگران شکل میگیرد (Mitchell, 1988, p. 33).
2. دیگری: تصورات درونیشده از افراد مهم که بر الگوهای عاطفی و ارتباطی تأثیر میگذارد (Mitchell, 1988, p. 34).
3. فضای بینابینی: تعاملات پویا و تبادلاتی که بین خود و دیگری رخ میدهد و هسته اصلی تجربه ارتباطی را تشکیل میدهد (Mitchell, 1988, p. 35).
این سه بُعد جدانشدنی هستند و بر پیچیدگی و پویایی روابط انسانی تاکید میکنند.
یکپارچهسازی نظریههای روانکاوی
میچل بر سازگاری نظریههای مختلف روانکاوی در چارچوب ارتباطی تاکید میکند. در حالی که نظریههایی مانند روانکاوی بینفردی، نظریه روابط اُبژه و روانشناسی خود ممکن است تمرکزهای متفاوتی داشته باشند، همگی به درک عمیقتر پویاییهای ارتباطی کمک میکنند (Mitchell, 1988, p. 37).
برای مثال:
روانکاوی بینفردی تعاملات واقعی را بررسی میکند.
نظریه روابط اُبژه به تصاویر درونیشده از دیگران میپردازد.
روانشناسی خود به شکلگیری و حفظ یک خود منسجم و پایدار توجه دارد.
این دیدگاهها، هنگامی که با یکدیگر ترکیب شوند، تصویری جامع از ماتریکس ارتباطی ارائه میدهند (Mitchell, 1988, p. 38).
نتیجهگیری
ماتریکس ارتباطی، نمایانگر یک تغییر بنیادین در اندیشه روانکاوی است که فراتر از مدلهای فردمحور و مبتنی بر غرایز حرکت کرده و بر نقش محوری تعاملات اجتماعی و زمینههای ارتباطی در شکلگیری ذهن انسان تأکید دارد. ترکیب سنتهای مختلف نظری که میچل ارائه میدهد، غنای مدل ارتباطی را برجسته میکند و بینشهای ارزشمندی برای نظریه و عمل بالینی ارائه میدهد.
این چارچوب نه تنها تقسیمبندیهای سنتی روانکاوی را به هم پیوند میدهد، بلکه درک پیچیدگی روابط انسانی و رشد روانی را به طور عمیقتری ممکن میسازد.
منابع
- Mitchell, S. A. (1988). Relational Concepts in Psychoanalysis: An Integration. Harvard University Press.