فهرست مطالب

زندگی در سایه‌ی فقدان: بدن و معماریِ نادیده‌ی روان در تجربه‌ی جنینی و تولد روانی

تولد روانی - کلینیک روانکاوی خویشتن

شکل ۱. اودیلون ردون (۱۸۴۰–۱۹۱۶)، کریسالیس، رنگ روغن روی بوم، مجموعه خصوصی؛ تاریخ نامشخص  [مرجع تصویر] – تولد روانی

نویسنده: فرهاد رادفر

مخاطب: درمانگران، روان‌کاوان، متخصصان دوران بارداری و رشد اولیه، و والدینی که به درک تجربه‌ی جنینی و تأثیرات آن بر هیجان و رابطه‌ی والد–کودک علاقه‌مندند

زمان مطالعه: ۴–۵ دقیقه

اینکه دنیای درونی انسان از چه زمانی آغاز می‌شود، پرسشی‌ست که پاسخش را نمی‌توان تنها در لحظه‌ی تولد جست. ذهن انسان، برخلاف آنچه ظاهر زندگی بیرونی‌اش نشان می‌دهد، ناگهان و در یک نقطه‌ی روشنِ زمانی متولد نمی‌شود؛ بلکه در مسیری پنهان، تدریجی و گاه نامرئی شکل می‌گیرد—مسیرِ پیوسته‌ای که از رحم آغاز می‌شود، در بدن نقش می‌بندد و سپس در نخستین تماس‌های پس از تولد، در زبان، رابطه و نگاه دیگری جان می‌گیرد.

تولد روانی: آغاز پیوسته ذهن انسان

دکتر مارگو وادل در ابتدای کتاب زندگی‌های درونی همین نکته را برجسته می‌کند: تولد روانی را نمی‌توان به رویداد تولد جسمانی تقلیل داد. او نشان می‌دهد که این دو، هرچند در نقطه‌ای به یکدیگر می‌رسند، اما نه هم‌زمان‌اند و نه هم‌معنا. تولد جسمانی رخدادی ناگهانی و گسسته است؛ در حالی که تولد روانی، مسیری تدریجی و پیوسته است که پیش از زایش آغاز می‌شود و مدت‌ها پس از آن ادامه می‌یابد. فروید نیز، یک قرن پیش، هشدار داد که نباید تولد را آغاز مطلق ذهن دانست. او باور داشت که نوزاد با «پیش‌تجربه‌هایی» پا به جهان می‌گذارد—ردپاهایی که هنوز زبان ندارند، اما در بدن حک شده‌اند و بعدها بخشی از معماری روان را می‌سازند.

تجربه‌ی جنینی و معماری پنهان روان

همین نگاه، راهگشای پژوهشگرانی مانند الساندرا پیونتلی بود؛ کسی که با تکیه بر مشاهدات دقیق سونوگرافی و پیگیری نوزادان پس از تولد، نشان داد تجربه‌ی جنینی نه یک مرحله‌ی زیستیِ پیشا-روانی، بلکه بخشی از تاریخ روانی فرد است. جنین فقط بدن نیست؛ رابطه است، حساسیت است، پاسخ است، و گاهی حاملِ فقدان‌هایی که هیچ‌کس از آن‌ها خبر ندارد.

نمونه‌ی بالینی: داستان جیکوب و تولد روانی

داستان جیکوب، کودک هجده‌ماهه‌ای که پیونتلی روایت می‌کند، نمونه‌ی روشنی از همین «معماری پنهان روان» است. والدین خسته و درمانده‌اش او را نزد درمانگر آوردند؛ فرسوده از بی‌خوابی‌های مداوم، بی‌قراری‌های شبانه‌روزی، و اضطرابی که با هر مرحله‌ی رشدی او شدت می‌گرفت. جیکوب در اتاق، بی‌وقفه از گوشه‌ای به گوشه‌ی دیگر می‌رفت، گویی به دنبال چیزی گم‌شده می‌گشت. حتی اشیا را تکان می‌داد؛ انگار می‌خواست مطمئن شود هنوز زنده‌اند. این رفتار برای والدین بی‌معنا بود، اما برای بدن کودک معنایی داشت که هنوز هیچ‌کس نامی برایش نگذاشته بود.

وقتی پیونتلی به آرامی گفت: «به نظر می‌رسد دنبال چیزی می‌گردی که پیدایش نمی‌کنی»، کودک برای نخستین‌بار ایستاد. مکثی کرد. نگاه کرد. چیزی در او شنیده شد. و وقتی درمانگر افزود: «انگار اگر چیزها بی‌حرکت بمانند، برایت مثل مردن است»، ناگهان والدینش اشک ریختند و حقیقتی را فاش کردند که تا آن لحظه ناگفته مانده بود: جیکوب دوقلو بوده؛ همزادش—با نام تینو—دو هفته پیش از تولد در رحم مرده بود. جیکوب دو هفته‌ی آخر بارداری را در کنار بدن بی‌حرکت برادرش گذرانده بود؛ تجربه‌ای خام، بی‌واسطه و فاقد زبان. تجربه‌ای که نه آگاهانه درک می‌شود، نه به خاطر سپرده می‌شود، اما در بدن باقی می‌ماند و در نخستین تجربه‌های زندگی بیرونی خود را بازمی‌نویسد.

تولد روانی و مواجهه با فقدان اولیه

اضطراب او هنگام هر پیشرفت رشدی—نشستن، خزیدن، راه‌رفتن و حتی گفتن نخستین کلمه—نه ترس از تغییر، بلکه ترس از تکرار فقدانی بود که زمانی در مجاورت آن زیسته بود. برای او هر «حرکت به جلو» معادل «گذاشتنِ از دیگری» بود؛ گویی رشد کردن یعنی تنها شدن، جان سالم به در بردن یعنی مسئول مرگ دیگری بودن، و پیشرفت یعنی خیانت به هم‌زیستیِ دو هفته‌ای با برادر خاموشش. ترس‌های بی‌نام جیکوب، از همان نقطه آغاز شده بود؛ نقطه‌ای در تاریکی رحم، جایی که روان هنوز واژه ندارد اما بدن همه‌چیز را ثبت می‌کند. لحظه‌ای که آن تجربه‌ی خاموشِ بدن، دالِ مناسب خود را یافت و از وضعیت مدلولی بی‌زبان وارد جهانِ سمبولیک شد، چیزی درونی به حرکت درآمد. تجربه‌ای که تا آن زمان تنها در تنش‌ها و بی‌قراری‌های جیکوب حضور داشت، با نام‌گذاری جایگاهی در زنجیره‌ی معنا پیدا کرد؛ گویی سکوتِ بدن، سرانجام زبانِ خود را یافت. از همین لحظه، تغییر آغاز شد. بی‌قراری کاهش یافت، خواب بهتر شد، و کودک از حالت جست‌وجوی بی‌پایان خارج شد. این «نام‌گذاری» یک تولد روانی بود—تولدِ معنای تجربه‌ای که سال‌ها بی‌صدا در پستوهای بدن مانده بود.

نتیجه‌گیری: روان چگونه متولد می‌شود

در چنین مواردی روشن می‌شود که تولد روانی لحظه‌ای ناگهانی نیست؛ شکفتنی است که از دلِ تداوم می‌آید. روان در مرز میان زیستِ‌بدن، رابطه و زبان ساخته می‌شود. فقدان‌های اولیه، هرچند نادیده، در معماری روان نقش دارند. و تنها در پیوند با دیگری—در شنیده‌شدن، نام‌دار شدن و دیده‌شدن—است که این فقدان‌ها می‌توانند از صورت «جراحت خام» به «بخش قابل‌حمل تاریخ فرد» تبدیل شوند. ذهن، پیش از آنکه به دنیا بیاید، زندگی را تجربه می‌کند؛ بدن، پیش از آنکه به زبان برسد، می‌داند. و روان، زمانی متولد می‌شود که آنچه در سکوت جنینی شکل گرفته، سرانجام در حضور دیگری معنا پیدا کند.

[بیشتر بخوانید: شبح‌های بی‌نام: چگونه گذشته‌ی تحمل‌ناپذیر در اکنون سایه می‌زند؟]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مقالات مرتبط

شبح‌های بی‌نام: چگونه گذشته‌ی تحمل‌ناپذیر در اکنون سایه می‌زند؟

گذشته‌ای که کودک توان تحملش را نداشته، گذشته‌ای که هیجانی بیش از ظرفیت او را در خود حمل می‌کرده و در لحظه‌ی وقوع، هیچ «دیگریِ تنظیم‌کننده‌ای» برای نام‌گذاری، آرام‌سازی یا معنا دادن به آن حضور نداشته، هرگز وارد حافظه‌ی روایی نمی‌شود؛ نه از میان می‌رود، نه به یاد آورده می‌شود، بلکه در لایه‌های پنهان روان به شکلی نیمه‌زنده باقی می‌ماند.

بیشتر بخوانید